یادش به خیر حاج آقا سرکار
- شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۹ ق.ظ
باز صبح امد خورشید طلوع کرد
یادش بخیر انگار همین دیروز بود که پیرمردی مهربان جا مانده از قافله عاشقان امام همانهایی که برای جهاد در راه خدا خون خود را دادند آرام آرام در کوچه های محله سی متری جی قدم می زد همه اورا می شناختند او معتمد محله بود از آن بالاتر خادم الشهدا نیز بود بعد از جنگ در سالهایی که دیگر محله های ما شهدا را کم کم فراموش می کند او نگذاشت این داغ غریبی را خانواده های شهدا حس کنند در حالی خود نیز داغدار فرزندش بود فرزندی در سال 67 و پس از اصابت ترکش بر قلبش که سر نماز به دیدار پروردگارش رفت یادش بخیر که با صندوق قرض الحسنه و با وام های هرچند کوچک گره های بزرگی را از خانواده های شهدا و وابستگان آنها باز کرده بود یادش بخیر هر روز هفته را هیئت بود بعضی وقتها بهش معترض می شدند اعضای خانواده که کمی هم برای خودت وقت بگذار و او با لبخند می گفت همه زندگی من همین هیئت هاست هر هفته پنج شنبه ها به بهشت زهرا می رفت و خانواده های شهدا را سرپرستی می کرد تا بر سر مزار عزیزان خود بروند این اواخر اتوبوس خلوت شده بود از او سئوال کردم دیگر کسی نمیاد جواب داد دیگه پدر مادر ها پیر شدند برخی نیز فوت شدند این را که گفت گفتم نکند روزی بشود شهدا غریب شوند هر هفته صبح های جمعه دعای ندبه گلزار شهدای بهشت زهرا بود پیرمرد خستگی ناپذیر بود شنبه های هرهفته هیئت شهدای شلمچه زیارت عاشورا می خواند سه شنبه ها هیئت پنج تن ال عبا دعای توسل پنجشنبه ها دعای کمیل می رفت و جمعه غروب نیز دعای سمات منزل شهیدان صادقی، خدا پدر شهیدان صادقی را حفظ کند .
یادپیرمردی بخیر که کسی تا بحال جز لبخند از او چیزی ندیده بود همیشه در جمع جوانان بود و با انها شوخی میکرد انگار جوان بود چه کسی از دلش خبر داشت چند سالی بود که تنها شده بود چند بار خواستند به اصطلاح خودمان برای او استین بالا بزنند ولی هروقت حرفش به میان می آمد اشک تو چشاش جمع می شد روحیه لطیفی داشت بعد هیئت 20 پرسی غذا کنار میذاشت با خودش می برد هرکی میدید پیش خودش می گفت حاج آقا این همه غذا رو برای کی میبره کسی هم نمیدونست و شاید هم هیچ وقت نفهمید که واقعا برای چه کسی اون هارو می برد خودش از مال دنیا جز اون خانه 50 متری ته کوچه بن بست همونی که به نام پسرشه و یه پیکان استیشن مدل 60 سبز که همیشه جلوی کوچه پارک بود چیز دیگه ای نداشت وقتی با دست پر غذا خونه میرسید و در پشت خودش می بست چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید که دوباره در باز می شد کسی که پشت در بود رو هیچکس حتی پسر و نوه هاش که باهاش زندگی می کردند و دخترش هم نمیشناختند 2 یا 3 دقیقه ای بیشتر معطل نمی ماند و نایلونی مشکی می گرفت می رفت هنوز اون نرفته بود نفر بعدی در را میزد و او هم سهم خود را از غذای نذری می گرفت و می رفت باز هم کسی نفهمید بعضی وقتها تو تاریکی می رفت خودش دم خونشون و غذا ها رو میداد باز هم کسی نمیفهمید حالا دیگر هفتاد دو سالش بود اطرافیان می دانستند او دیگر توان گذشته را ندارد و از او می خواستند کمتر به اینجور کارها بپردازد بعضی وقتها خونش که می رفتیم به قول نوه اش میدون موانع بود یکطرف برنج چایی یکطرف تخم مرغ ماکارونی یکطرف پوشاک خلاصه بازار شامی بود جا نبود راه بری دفتری داشت و اطلاعات خانواده های نیاز مند و آبرودار را در آن نوشته بود و محرمانه پیش خودش نگه می داشت ظرف چند روز خونه دوباره خالی بود با وجود درد هایی که داشت هیچوقت شکایت نکرد با وجود تمام مشکلات نماز فرادا تو خونه نخونده بود حتی زمانی که مهمون داشت می رفت مسجد نمازش رو می خوند و بر میگشت همه دوستش داشتند راستی همه اینها را گفتم و از خصوصیات امیرالمومنی که داشت برایتان گفتم اما نگفتم این پیرمرد حاج جلیل سرکار که حالا لقب خادم الشهدایی داره روز صبح 13 رجب که جمعه بود در حالی که لبخند روی چهرش بود با این دنیا وداع کرد رفت ولی هیچ وقت از یادها نرفت رفت یادش بخیر باز صبح امد خورشید طلوع کرد شاید صبحی دیگر ما نباشیم
خدایا شهادت روزیمان کن